-
حتی به ارزش یک ثانیه بهم ریختن دنیا...
1394/01/05 03:12
سالها دوستیشان از دور... شاید دشمنی بود...کسی نمیداند. از آن دوستی های آدمها بود که از آن ور خیابان به این ور خیابان سر تکان میدهند...و فقط خدا میداند که چه چیزها زیر لبی نثار هم نمیکنند... سالهای سال این آمد و او رفت... او رفت و پشت سر پوزخندی زد...رفت که خودش را به خواب بزند و بتابد بر جایی دیگر... دلم برای آن یکی...
-
داستان شمارۀ سه
1392/06/07 23:58
مجنون عشق میز را چیدهام،بوی غذا پیچیده است.غذای مورد علاقهات.گل ها را روی میز میگذارم،به ساعت نگاه میکنم.نگران میشوم که چرا نیامدی هنوز.حلقهام را که نگاه میکنم دوباره حس تازه عروس بودن به سراغم میآید.با لبخندی که از اعماق قلبم سرچشمه گرفته است تلفن را برمیدارم و شمارهات را میگیرم. -مشترک مورد نظر خاموش است...
-
داستان شمارۀ 2
1391/01/28 01:00
پرندۀ خیال وای که چه روز خسته کنندهای بود...تاکسی گرفته بودم و داشتم به خانه برمیگشتم.همینطور که از شیشۀ ماشین به بیرون نگاه میکردم افکارم حول آن روز میچرخیدند.3 تا کلاس را گذرانده بودم،سر هر کلاس کلی هم خنگ بازی درآورده بودم.یکیشان هم امتحان گرفته بود و من نتوانسته بودم آنطور که باید جواب سؤالها را بنویسم. آه...
-
داستان شمارۀ 1
1391/01/09 19:12
غریب آشنا اوایل زمستان بود،آخرین امتحانش را داده بود و داشت سرخوشانه در آن هوای نمناک ابری قدم زنان به خانه برمیگشت. در ذهنش هزاران سؤال بود..درمورد آینده.کلا دختری بلندپرواز بود و هرشب ساعتی را به منظم کردن آرزوهایش اختصاص میداد و برای خودش خیالبافی های رؤیاگونه میکرد. در ذهنش چرخ میزد که ناگهان متوجه مردی شد که سایه...
-
ایدۀ جدید...
1391/01/09 01:22
این دفه دیگه ادامش میدم...:)) قول میدم:)) پی نوشت:خیلی دلم میخواست همین الان اولیشو بنویسم ولی نصفه شبی فکرم نمیاد