سالها دوستیشان از دور...
شاید دشمنی بود...کسی نمیداند.
از آن دوستی های آدمها بود که از آن ور خیابان به این ور خیابان سر تکان میدهند...و فقط خدا میداند که چه چیزها زیر لبی نثار هم نمیکنند...
سالهای سال این آمد و او رفت...
او رفت و پشت سر پوزخندی زد...رفت که خودش را به خواب بزند و بتابد بر جایی دیگر...
دلم برای آن یکی دیگر سوخت...چون آن یکی دیگر او را دوست داشت...دوراردور...مانده بود همانجا در گوشه ای...وقتی هر روز او طلوع میکرد گوشه ای ساکت می ایستاد و از درخشیدن می افتاد...
یکبار شنید که او موقع رفتن...زیر لب نجواکنان میگفت:زمین به هم میریزد...
و حالا گاهگاهی مهتاب است که رد میشود از جلوی خورشید و اورا میبوسد و نوازشی میکند...بیخیال چندثانیه بهم ریختن دنیا...
مجنون عشق
میز را چیدهام،بوی غذا پیچیده است.غذای مورد علاقهات.گل ها را روی میز میگذارم،به ساعت نگاه میکنم.نگران میشوم که چرا نیامدی هنوز.حلقهام را که نگاه میکنم دوباره حس تازه عروس بودن به سراغم میآید.با لبخندی که از اعماق قلبم سرچشمه گرفته است تلفن را برمیدارم و شمارهات را میگیرم.
-مشترک مورد نظر خاموش است
ثانیهای به نگرانی نمیگذرد چون صدای کلید انداختن میآید.سرم را میچرخانم و میبینمت که آرام مثل همیشه وارد خانه میشوی.به سمتت میآیم،دست هایم را دور گردنت حلقه میکنم و بویت را به مشام میکشم.لبخند میزنی،از چشمانت عشقی آسمانی میریزد.
-خسته نباشی علی.
و تو باز لبخند میزنی
-غذی مورد علاقتُ درست کردم عزیزم،لباساتو عوض کن و سریع بیا
چشمانت را میبندی و با سر تشکر میکنی.نمیدانم چرا انقدر کم حرف شدهای از وقتیکه...بگذریم.
با ذوق شوق میروم داخل آشپزخانه و غذا را میکشم و با انتظار مینشینم.صدای شرشر آب نشان میدهد که در حال شستن دست و صورتت هستی.
میآیی سر میز گل ها را میبینی و میخندی و بازهم به من از همان نگاه هایی میاندازی که جانم را به آتش میکشد.
احساس میکنم دوست دارم برایت جان بدهم.
همیشه دوست دارم درحالیکه غذا میخوری تماشایت کنم.با نگاه ملامت بارت به من میفهمانی که غذایم دارد یخ میکند.شروع به خوردن میکنم...
غذا که تمام میشود شروع میکنی به کار همیشگیات.پشت سر من میآیی.حتی وقتی میخواهم ظرف بشویم کنارم میایستی.
با این فکر میکنم که چطور این 5 سال ذرهای از هیجانات زندگی ما کم نکرده است و ما هنوز هم همانقدر دیوانۀ هم هستیم که قبلا بودیم.
پیشنهاد میدهم بیرون برویم چون مثل همیشه باران مرا هوایی کرده است.مثل بچه ها میدوم و لباسهایم را میپوشم.دست در دست هم بیرون میرویم.باران روی موهایت را دوست دارم.به اصرار من چتر برنداشتیم.
تو خودت میدانی که همسرت چقدر دیوانۀ باران است...دو دستت را میگیرم و میچرخیم و میچرخیم.با صدای بلند میخندم:
-علی عاشقتم
نمیدانم چرا مردم تک و توکی که رد میشوند باهم پچ پچ میکنند و میخندند و گاهی هم با تاسف و غم عمیقی مرا مینگرند.ناگهان دستی به شانهام میخورد،نگاه میکنم و زنی میانسال را میبینم.بر میگردم،دستت از دستم جدا شده،هرچه میگردم پیدایت نمیکنم.میترسم،گریهام میگیرد.با صدای بلند صدایت میکنم.صدای مردم توی گوشم میپیچد:
دختر بیچاره دیوونه شده.بعد از اون تصادف وحشتناک...
روی زمین خیس مینشینم.مردم دورم را گرفته اند.ناگهان به یاد میآورم...
تصادف،بیمارستان،مراسم ختم علی،اینکه علی هیچ وقت با من حرف نمیزند.اینکه دستهایش همیشه سرد است.
مرا لرز میگیرد.سرم را روی دستانم میگذارم و شروع به گریه میکنم.زن میانسال مرا بلند میکند:
-دخترم خونهت کجاست ببرمت؟
آدرس خانهام را میدهم
همه چیز تاریک است.قرص خواب خوردهام،سرم درد میکند.دیگر هیچ چیز نمیفهمم.
صبح آفتاب طلوع کرده،با نور خورشید که روی صورتم افتاده بیدار میشوم...ناگهان تو را میبینم که همین طور لبخند میزنی و من هم با لبخند جوابت را میدهم.
پرندۀ خیال
وای که چه روز خسته کنندهای بود...تاکسی گرفته بودم و داشتم به خانه برمیگشتم.همینطور که از شیشۀ ماشین به بیرون نگاه میکردم افکارم حول آن روز میچرخیدند.3 تا کلاس را گذرانده بودم،سر هر کلاس کلی هم خنگ بازی درآورده بودم.یکیشان هم امتحان گرفته بود و من نتوانسته بودم آنطور که باید جواب سؤالها را بنویسم.
آه کشیدم و سعی کردم فکر امتحان تأسفبارم را از سرم بیرون کنم.برای این منظور به سرگرمی مورد علاقهام یعنی نگاه کردن به آدمها مشغول شدم.
همیشه این کار را میکردم.کلا خیلی جالب بود که بهشان نگاه کنم و برایشان داستان بسازم.حتما اگر از داستانهایی که من برایشان میساختم باخبر میشدند،وحشت زده خشکشان میزد...سرم را چرخاندم داخل ون...
دخترکی ریزنقش با رنگ و رویی پریده نظرم را جلب کرد...با خودم فکر کردم:
"بهش میاد شکست عشقی خورده باشه"
فوری داستانش در ذهنم درخشید:شکست عشقی باعث نا امیدی اش شده و تصمیم به خودکشی دارد ولی وقتی با تیغ رگ دستش را میزند و دارد نفسهای آخرش را میکشد تلفنش زنگ میخورد و صدای عشقش به گوشش میخورد ولی حیف که پشیمانی سودی ندارد...
دوباره سرم را برگرداندم،زنی چاق با قیافۀ نسبتا خشنش نظرم را جلب کرد...جان میداد برای خیالبافی...صورتش مثل نامادری های بدجنس مبمانست...از همانها که سیندرلا داشت...
لبم را گاز گرفتم...چشمم را چرخاندم و غافلگیر شدم...
مردی نگاهش روی من بود...لحظهای که نگاهم به نگاهش خورد،چشمش را چرخاند و نگاهش را از من گرفت طوری که شک کردم واقعا داشته مرا نگاه میکرده یا نه...
خجالت کشیدم.فکر کنم وقتیکه داشتم به این و آن چشم میدوختم مچم را گرفته بود.سرم را به زیر انداختم و سعی کردم دیگر به جایی نگاه نکنم.
اما فقط سعی کردم و کاملا بینتیجه!نتیجهاش این شد که چند لحظه بعد دوباره سرم را بلند کنم تا به اطرافم نگاهکی بیاندازم...ولی دوباره آن نگاه مرا برانداز میکرد
آه...مثل اینکه آن روز از آن خبرهای همیشگی نبود...دوباره از پنجره بیرون را نگاه کردم.با خودم فکر کردم:
"تا ابد قیافش یادم میمونه!با اون نگاهش!"
نزدیک مقصدم رسیده بودم.با فکر پیاده روی عذاب آور باقی مسیر از ون پیاده شدم.
چه جالب..آن مرد هم پیاده شد.
"البته زیادم جالب نیس!خوب خیلیای دیگه هم پیاده شدن بابا!!!!"
سعی کردم بیخیال شوم...به فکر همیشگی فرو رفتم...اینکه امروز دیگر وسایل خانه را کامل بچینم و کم و کسری هایش را جبران کنم و یک آگهی بنویسم برای پیدا کردن همخانۀ دانشجو...خانه را تازه گرفته بودم و هنوز همخانه نداشتم و این یک خوبی داشت،آن هم اینکه میتوانستم کل خانه را به سلیقۀ خودم بچینم...کلا از این کار خوشم می آمد.
چقدر راه کش میآمد...انگاری از مسیر هر روزه بیشتر شده بود..کلافه مسیر را طی میکردم.تا اینکه به کوچه رسیدم...ذوق کردم و کلید را درآوردم و با لذت قدم هایم را تند کردم...یک خواب راحت میخواستم و یک فنجان چایی.
به در خانه که رسیدم متوجه چیزی شدم...سرچرخاندم و با تعجب همان مرد را دیدم که داشت وارد آپارتمان روبرویی میشد!او هم متوجه شده بود و داشت پنهانی میخندید،به خیالش که من نفهمیده بودم...
لبخند کجی زدم و فکر کردم:
"مث اینکه قراره یه عالمه غافلگیر بشم"
کلید انداختم و وارد خانه شدم...با کلی خیالپردازی های جالب که کلی وقت داشتند تا به حقیقتی شیرین تبدیل شوند.
پایان
آخر عاقبت این دوتا هم معلوم نیست:)) باقی به عهدۀ خوانندگان گرام میباشد:))
غریب آشنا
اوایل زمستان بود،آخرین امتحانش را داده بود و داشت سرخوشانه در آن هوای نمناک ابری قدم زنان به خانه برمیگشت.
در ذهنش هزاران سؤال بود..درمورد آینده.کلا دختری بلندپرواز بود و هرشب ساعتی را به منظم کردن آرزوهایش اختصاص میداد و برای خودش خیالبافی های رؤیاگونه میکرد.
در ذهنش چرخ میزد که ناگهان متوجه مردی شد که سایه به سایه به دنبالش می آمد.اول اهمیت نداد ولی بعد از چند خیابان هنوز سایۀ آن مرد سمج به دنبالش بود.افکار بد را از سرش راند.شاید فقط هم مسیر بودند...با بیخیالی چند خیابان دیگر را هم طی کرد.دیگر یقین داشت که مرد فقط به دنبال او می آید..ولی قصدش چه بود؟ ترس به جانش افتاد.در دل به خودش لعنت فرستاد که آن روز با تاکسی به خانه برنگشته است.نکند آن مرد منتظر فرصتی است که به او حمله کند؟...صدای کوبش قلبش را میشنید...برسرعت قدم هایش افزود و سعی کرد بی اعتنا باشد.وقتی به خانه رسید فوری کلید انداخت و وارد شد.تکیه به در حیاط نشست،هنوز قلبش مثل کودکی میزد...حتم داشت آن مرد آدرس خانهاش را یاد گرفته است.نگران مزاحمتی از جانب او برای خود و خانوادهاش بود.خانوادهای که از هرچیزی بیشتر به حفظ آبرویشان اهمیت میدادند و با هر چیز کوچکی نگران از دست دادن این آبرو میشدند.
سعی کرد کمی خوشبین باشد.وارد شد و به اتاقش رفت،صبق عادت همیشگیاش دفترش را باز کرد تا چند سطری بنویسد!تنها چیزی که نوشت از آن مرد مزاحم بود.
مثل اینکه هنوز نگرانش بود.فکرش را به کل درگیر کرده بود.خدا را شکرکرد که درسهایش همیشه او را از فکر درمیآوردند با این فکر به سراغ کتابهای کنکورش رفت و مشغول شد...دیگر هیچ فکری جز کنکور آن سال برایش اهمیت نداشتند...
وقتی فردا به مدرسه رفت و برگشت و اثری از آن مرد ندید خیالش راحت شد و موضوع را فراموش کرد...چند روزی گذشت و یک روز صبح که از در خانه پا به بیرون گذاشت فهمید سر و کلّۀ آن مرد دوباره پیدا شده...آه چه شانسی...تاکسی گرفت و به مدرسه رفت.با خوش فکر کرد:
"خوب جا گذاشتمش"
وقتی یه مدرسه رسید سعی کرد دیگر به آن مرد سمج فکر نکند و با دوستانش به کلاس رفت.یک جورهایی هم ترسیده بود هم ته دلش کمی از سماجت آن مرد خوشش آمده بود.خودش نمیدانست چرا دوست دارد مرد دست از سماجت برندارد..ولی مطمئن بود که آن روز دیگر آن مرد را نخواهد دید ولی در اشتباه بود.
وقتی از مدرسه بیرون آمد بازهم متوجه همان سایه شد که در سکوت مطلق پا به پا به دنبالش میآمد.ته دلش هم ترسید هم یک جورهایی ذوق کرد...به صرافت افتاد که قیافه و قد و قوارۀ آن مرد را ببیند ولی نمیدانست چگونه...آخر نمیخواست مرد متوجهاش شود.
در خیابان پیچید و به سمت دکۀ مطبوعاتی رفت...دید که سایه همچنان به دنبالش آمد و وقتی او ایستاد مرد هم ایستاد...تقریبا کنارش بود در فاصلهای نهچندان نزدیک.
همان طور که داشت مجلهها را زیر و رو میکرد زیرچشمی نیمنگاهی به مرد انداخت؛قدش بلند بود و سرش را پایین انداخته بود انگار که داشت مجلهها را نگاه میکرد ولی حاضر بود قسم بخورد که مرد هم دارد زیرچشمی او را میپاید...ته دلش یک جورهایی شد.حس میکرد یک جورهایی خوشش آمده...از حق نگذریم نیمرخ خوبی داشت.
مجلهای خرید و به راه افتاد و وقتی به در خانه رسید نفس راحتی کشید و پا به داخل گذاشت.آن روز نه حس درس خواندن داشت نه هیچ کار دیگری ...دفترش را باز کرد و نوشت؛از اینکه دلش لرزیده بود،از اینکه حسهای عجیب و غریب داشت،ازینکه حس میکرد به سماجت آن مرد عادت کرده است.ولی در ذهنش سؤالی نقش بست:
"چرا هر روز در سکوت محض به دنبالش میآمد؟"
روز ها و هفته ها گذشت و مرد خستگی ناپذیر خیلی از روزها سایه به سایۀ او میامد.او بارها توانسته بود ببیندش و دیگر مرد برایش یک سایۀ غیرواقعی نبود بلکه یک شخص حقیقی بود...دیگر میتوانست در فوج عریبه ها هم این آشنا را بشناسد.
ماه ها گذشت و کنکورش را داده بود...این باعث خانه نشینیاش شده بود.دلش پرمیکشد برای آن آشنایش...در دلش دعا میکرد که دانشگاه قبول شود.چ.ن اگر قبول نمیشد دیگر باید قید هر روز هر روز دیدن او را میزد...دل توی دلش نبود...
بالاخره روز اعلام نتیجه ها فرا رسید... برای گرفتن روزنامه بیرون رفت.آنقدر هول کرده بود که نتوانست مرد مشتاق ساکتی را ببیند که از دم در خانه تا در دکه با او همگام شده بود...وقتی هم که اسمش را داخل روزنامه دید آنقدر ذوق کرد که بازهم متوجه نشد که مرد عبور کرد و رفت...
با خوشحالی قدم برمیداشت و کوچه ها را پشت هم طی میکرد...از پیچ کوچۀ آخر که گذشت،خوشحالیاش دوچندان شد.غریب آشنای لبخند به لبش را دید که گل به دست به سمت او میآمد...
با خودش گفت:
"بالاخره انتظار به سر آمد"
لبخندی زد و ایستاد.
پایان
دیگه نمیدونم آخر عاقبتشون چی شد!
لطفا اگه کسی داستانو خوند و نظری داشت حتما بنویسه برام..خوشحال میشم.
این دفه دیگه ادامش میدم...:)) قول میدم:))
پی نوشت:خیلی دلم میخواست همین الان اولیشو بنویسم ولی نصفه شبی فکرم نمیاد