مجنون عشق
میز را چیدهام،بوی غذا پیچیده است.غذای مورد علاقهات.گل ها را روی میز میگذارم،به ساعت نگاه میکنم.نگران میشوم که چرا نیامدی هنوز.حلقهام را که نگاه میکنم دوباره حس تازه عروس بودن به سراغم میآید.با لبخندی که از اعماق قلبم سرچشمه گرفته است تلفن را برمیدارم و شمارهات را میگیرم.
-مشترک مورد نظر خاموش است
ثانیهای به نگرانی نمیگذرد چون صدای کلید انداختن میآید.سرم را میچرخانم و میبینمت که آرام مثل همیشه وارد خانه میشوی.به سمتت میآیم،دست هایم را دور گردنت حلقه میکنم و بویت را به مشام میکشم.لبخند میزنی،از چشمانت عشقی آسمانی میریزد.
-خسته نباشی علی.
و تو باز لبخند میزنی
-غذی مورد علاقتُ درست کردم عزیزم،لباساتو عوض کن و سریع بیا
چشمانت را میبندی و با سر تشکر میکنی.نمیدانم چرا انقدر کم حرف شدهای از وقتیکه...بگذریم.
با ذوق شوق میروم داخل آشپزخانه و غذا را میکشم و با انتظار مینشینم.صدای شرشر آب نشان میدهد که در حال شستن دست و صورتت هستی.
میآیی سر میز گل ها را میبینی و میخندی و بازهم به من از همان نگاه هایی میاندازی که جانم را به آتش میکشد.
احساس میکنم دوست دارم برایت جان بدهم.
همیشه دوست دارم درحالیکه غذا میخوری تماشایت کنم.با نگاه ملامت بارت به من میفهمانی که غذایم دارد یخ میکند.شروع به خوردن میکنم...
غذا که تمام میشود شروع میکنی به کار همیشگیات.پشت سر من میآیی.حتی وقتی میخواهم ظرف بشویم کنارم میایستی.
با این فکر میکنم که چطور این 5 سال ذرهای از هیجانات زندگی ما کم نکرده است و ما هنوز هم همانقدر دیوانۀ هم هستیم که قبلا بودیم.
پیشنهاد میدهم بیرون برویم چون مثل همیشه باران مرا هوایی کرده است.مثل بچه ها میدوم و لباسهایم را میپوشم.دست در دست هم بیرون میرویم.باران روی موهایت را دوست دارم.به اصرار من چتر برنداشتیم.
تو خودت میدانی که همسرت چقدر دیوانۀ باران است...دو دستت را میگیرم و میچرخیم و میچرخیم.با صدای بلند میخندم:
-علی عاشقتم
نمیدانم چرا مردم تک و توکی که رد میشوند باهم پچ پچ میکنند و میخندند و گاهی هم با تاسف و غم عمیقی مرا مینگرند.ناگهان دستی به شانهام میخورد،نگاه میکنم و زنی میانسال را میبینم.بر میگردم،دستت از دستم جدا شده،هرچه میگردم پیدایت نمیکنم.میترسم،گریهام میگیرد.با صدای بلند صدایت میکنم.صدای مردم توی گوشم میپیچد:
دختر بیچاره دیوونه شده.بعد از اون تصادف وحشتناک...
روی زمین خیس مینشینم.مردم دورم را گرفته اند.ناگهان به یاد میآورم...
تصادف،بیمارستان،مراسم ختم علی،اینکه علی هیچ وقت با من حرف نمیزند.اینکه دستهایش همیشه سرد است.
مرا لرز میگیرد.سرم را روی دستانم میگذارم و شروع به گریه میکنم.زن میانسال مرا بلند میکند:
-دخترم خونهت کجاست ببرمت؟
آدرس خانهام را میدهم
همه چیز تاریک است.قرص خواب خوردهام،سرم درد میکند.دیگر هیچ چیز نمیفهمم.
صبح آفتاب طلوع کرده،با نور خورشید که روی صورتم افتاده بیدار میشوم...ناگهان تو را میبینم که همین طور لبخند میزنی و من هم با لبخند جوابت را میدهم.