گلبــــــــــــــــانو بـلاگ

وبلاگ کوشولوی داستان نویسی من

گلبــــــــــــــــانو بـلاگ

وبلاگ کوشولوی داستان نویسی من

داستان شمارۀ سه

مجنون عشق


میز را چیده‏ام،بوی غذا پیچیده است.غذای مورد علاقه‏ات.گل ها را روی میز میگذارم،به ساعت نگاه میکنم.نگران میشوم که چرا نیامدی هنوز.حلقه‏ام را که نگاه میکنم دوباره حس تازه عروس بودن به سراغم می‏آید.با لبخندی که از اعماق قلبم سرچشمه گرفته است تلفن را برمیدارم و شماره‏ات را میگیرم.

-مشترک مورد نظر خاموش است

ثانیه‏ای به نگرانی نمیگذرد چون صدای کلید انداختن می‏آید.سرم را میچرخانم و میبینمت که آرام مثل همیشه وارد خانه میشوی.به سمتت می‏آیم،دست هایم را دور گردنت حلقه میکنم و بویت را به مشام میکشم.لبخند میزنی،از چشمانت عشقی آسمانی میریزد.

-خسته نباشی علی.

و تو باز لبخند میزنی

-غذی مورد علاقتُ درست کردم عزیزم،لباساتو عوض کن و سریع بیا

چشمانت را میبندی و با سر تشکر میکنی.نمیدانم چرا انقدر کم حرف شده‏ای از وقتیکه...بگذریم.

با ذوق شوق میروم داخل آشپزخانه و غذا را میکشم و با انتظار مینشینم.صدای شرشر آب نشان میدهد که در حال شستن دست و صورتت هستی.

می‏آیی سر میز گل ها را میبینی و میخندی و بازهم به من از همان نگاه هایی می‏اندازی که جانم را به آتش میکشد.

احساس میکنم دوست دارم برایت جان بدهم.

همیشه دوست دارم درحالیکه غذا میخوری تماشایت کنم.با نگاه ملامت بارت به من میفهمانی که غذایم دارد یخ میکند.شروع به خوردن میکنم...

غذا که تمام میشود شروع میکنی به کار همیشگی‏ات.پشت سر من می‏آیی.حتی وقتی میخواهم ظرف بشویم کنارم می‏ایستی.

با این فکر میکنم که چطور این 5 سال ذره‏ای از هیجانات زندگی ما کم نکرده است و ما هنوز هم همانقدر دیوانۀ هم هستیم که قبلا بودیم.

پیشنهاد میدهم بیرون برویم چون مثل همیشه باران مرا هوایی کرده است.مثل بچه ها میدوم و لباسهایم را میپوشم.دست در دست هم بیرون میرویم.باران روی موهایت را دوست دارم.به اصرار من چتر برنداشتیم.

تو خودت میدانی که همسرت چقدر دیوانۀ باران است...دو دستت را میگیرم و میچرخیم و میچرخیم.با صدای بلند میخندم:

-علی عاشقتم

نمیدانم چرا مردم تک و توکی که رد میشوند باهم پچ پچ میکنند و میخندند و گاهی هم با تاسف و غم عمیقی مرا مینگرند.ناگهان دستی به شانه‏ام میخورد،نگاه میکنم و زنی میانسال را میبینم.بر میگردم،دستت از دستم جدا شده،هرچه میگردم پیدایت نمیکنم.میترسم،گریه‏ام میگیرد.با صدای بلند صدایت میکنم.صدای مردم توی گوشم میپیچد:

دختر بیچاره دیوونه شده.بعد از اون تصادف وحشتناک...

روی زمین خیس مینشینم.مردم دورم را گرفته اند.ناگهان به یاد می‏آورم...

تصادف،بیمارستان،مراسم ختم علی،اینکه علی هیچ وقت با من حرف نمیزند.اینکه دستهایش همیشه سرد است.

مرا لرز میگیرد.سرم را روی دستانم میگذارم و شروع به گریه میکنم.زن میانسال مرا بلند میکند:

-دخترم خونه‏ت کجاست ببرمت؟

آدرس خانه‏ام را میدهم

همه چیز تاریک است.قرص خواب خورده‏ام،سرم درد میکند.دیگر هیچ چیز نمیفهمم.


صبح آفتاب طلوع کرده،با نور خورشید که روی صورتم افتاده بیدار میشوم...ناگهان تو را میبینم که همین طور لبخند میزنی و من هم با لبخند جوابت را میدهم.