غریب آشنا
اوایل زمستان بود،آخرین امتحانش را داده بود و داشت سرخوشانه در آن هوای نمناک ابری قدم زنان به خانه برمیگشت.
در ذهنش هزاران سؤال بود..درمورد آینده.کلا دختری بلندپرواز بود و هرشب ساعتی را به منظم کردن آرزوهایش اختصاص میداد و برای خودش خیالبافی های رؤیاگونه میکرد.
در ذهنش چرخ میزد که ناگهان متوجه مردی شد که سایه به سایه به دنبالش می آمد.اول اهمیت نداد ولی بعد از چند خیابان هنوز سایۀ آن مرد سمج به دنبالش بود.افکار بد را از سرش راند.شاید فقط هم مسیر بودند...با بیخیالی چند خیابان دیگر را هم طی کرد.دیگر یقین داشت که مرد فقط به دنبال او می آید..ولی قصدش چه بود؟ ترس به جانش افتاد.در دل به خودش لعنت فرستاد که آن روز با تاکسی به خانه برنگشته است.نکند آن مرد منتظر فرصتی است که به او حمله کند؟...صدای کوبش قلبش را میشنید...برسرعت قدم هایش افزود و سعی کرد بی اعتنا باشد.وقتی به خانه رسید فوری کلید انداخت و وارد شد.تکیه به در حیاط نشست،هنوز قلبش مثل کودکی میزد...حتم داشت آن مرد آدرس خانهاش را یاد گرفته است.نگران مزاحمتی از جانب او برای خود و خانوادهاش بود.خانوادهای که از هرچیزی بیشتر به حفظ آبرویشان اهمیت میدادند و با هر چیز کوچکی نگران از دست دادن این آبرو میشدند.
سعی کرد کمی خوشبین باشد.وارد شد و به اتاقش رفت،صبق عادت همیشگیاش دفترش را باز کرد تا چند سطری بنویسد!تنها چیزی که نوشت از آن مرد مزاحم بود.
مثل اینکه هنوز نگرانش بود.فکرش را به کل درگیر کرده بود.خدا را شکرکرد که درسهایش همیشه او را از فکر درمیآوردند با این فکر به سراغ کتابهای کنکورش رفت و مشغول شد...دیگر هیچ فکری جز کنکور آن سال برایش اهمیت نداشتند...
وقتی فردا به مدرسه رفت و برگشت و اثری از آن مرد ندید خیالش راحت شد و موضوع را فراموش کرد...چند روزی گذشت و یک روز صبح که از در خانه پا به بیرون گذاشت فهمید سر و کلّۀ آن مرد دوباره پیدا شده...آه چه شانسی...تاکسی گرفت و به مدرسه رفت.با خوش فکر کرد:
"خوب جا گذاشتمش"
وقتی یه مدرسه رسید سعی کرد دیگر به آن مرد سمج فکر نکند و با دوستانش به کلاس رفت.یک جورهایی هم ترسیده بود هم ته دلش کمی از سماجت آن مرد خوشش آمده بود.خودش نمیدانست چرا دوست دارد مرد دست از سماجت برندارد..ولی مطمئن بود که آن روز دیگر آن مرد را نخواهد دید ولی در اشتباه بود.
وقتی از مدرسه بیرون آمد بازهم متوجه همان سایه شد که در سکوت مطلق پا به پا به دنبالش میآمد.ته دلش هم ترسید هم یک جورهایی ذوق کرد...به صرافت افتاد که قیافه و قد و قوارۀ آن مرد را ببیند ولی نمیدانست چگونه...آخر نمیخواست مرد متوجهاش شود.
در خیابان پیچید و به سمت دکۀ مطبوعاتی رفت...دید که سایه همچنان به دنبالش آمد و وقتی او ایستاد مرد هم ایستاد...تقریبا کنارش بود در فاصلهای نهچندان نزدیک.
همان طور که داشت مجلهها را زیر و رو میکرد زیرچشمی نیمنگاهی به مرد انداخت؛قدش بلند بود و سرش را پایین انداخته بود انگار که داشت مجلهها را نگاه میکرد ولی حاضر بود قسم بخورد که مرد هم دارد زیرچشمی او را میپاید...ته دلش یک جورهایی شد.حس میکرد یک جورهایی خوشش آمده...از حق نگذریم نیمرخ خوبی داشت.
مجلهای خرید و به راه افتاد و وقتی به در خانه رسید نفس راحتی کشید و پا به داخل گذاشت.آن روز نه حس درس خواندن داشت نه هیچ کار دیگری ...دفترش را باز کرد و نوشت؛از اینکه دلش لرزیده بود،از اینکه حسهای عجیب و غریب داشت،ازینکه حس میکرد به سماجت آن مرد عادت کرده است.ولی در ذهنش سؤالی نقش بست:
"چرا هر روز در سکوت محض به دنبالش میآمد؟"
روز ها و هفته ها گذشت و مرد خستگی ناپذیر خیلی از روزها سایه به سایۀ او میامد.او بارها توانسته بود ببیندش و دیگر مرد برایش یک سایۀ غیرواقعی نبود بلکه یک شخص حقیقی بود...دیگر میتوانست در فوج عریبه ها هم این آشنا را بشناسد.
ماه ها گذشت و کنکورش را داده بود...این باعث خانه نشینیاش شده بود.دلش پرمیکشد برای آن آشنایش...در دلش دعا میکرد که دانشگاه قبول شود.چ.ن اگر قبول نمیشد دیگر باید قید هر روز هر روز دیدن او را میزد...دل توی دلش نبود...
بالاخره روز اعلام نتیجه ها فرا رسید... برای گرفتن روزنامه بیرون رفت.آنقدر هول کرده بود که نتوانست مرد مشتاق ساکتی را ببیند که از دم در خانه تا در دکه با او همگام شده بود...وقتی هم که اسمش را داخل روزنامه دید آنقدر ذوق کرد که بازهم متوجه نشد که مرد عبور کرد و رفت...
با خوشحالی قدم برمیداشت و کوچه ها را پشت هم طی میکرد...از پیچ کوچۀ آخر که گذشت،خوشحالیاش دوچندان شد.غریب آشنای لبخند به لبش را دید که گل به دست به سمت او میآمد...
با خودش گفت:
"بالاخره انتظار به سر آمد"
لبخندی زد و ایستاد.
پایان
دیگه نمیدونم آخر عاقبتشون چی شد!
لطفا اگه کسی داستانو خوند و نظری داشت حتما بنویسه برام..خوشحال میشم.
جداً جالب بود. ماشالا خانم صورتی. موضوع که خوب پردازش شده بود. کلمه ی تکراری توی چشمی هم نداشتی. این یعنی دایره لغاتت وسعت خوبی دارن. بازم بنویس. مشتاقاته منتظرم
azizam vaqean qashang bud khosham umad .bazam benevis montazeram
با آرزوی موفقیت روز افزون
مرسی دوست عزیز:)