پرندۀ خیال
وای که چه روز خسته کنندهای بود...تاکسی گرفته بودم و داشتم به خانه برمیگشتم.همینطور که از شیشۀ ماشین به بیرون نگاه میکردم افکارم حول آن روز میچرخیدند.3 تا کلاس را گذرانده بودم،سر هر کلاس کلی هم خنگ بازی درآورده بودم.یکیشان هم امتحان گرفته بود و من نتوانسته بودم آنطور که باید جواب سؤالها را بنویسم.
آه کشیدم و سعی کردم فکر امتحان تأسفبارم را از سرم بیرون کنم.برای این منظور به سرگرمی مورد علاقهام یعنی نگاه کردن به آدمها مشغول شدم.
همیشه این کار را میکردم.کلا خیلی جالب بود که بهشان نگاه کنم و برایشان داستان بسازم.حتما اگر از داستانهایی که من برایشان میساختم باخبر میشدند،وحشت زده خشکشان میزد...سرم را چرخاندم داخل ون...
دخترکی ریزنقش با رنگ و رویی پریده نظرم را جلب کرد...با خودم فکر کردم:
"بهش میاد شکست عشقی خورده باشه"
فوری داستانش در ذهنم درخشید:شکست عشقی باعث نا امیدی اش شده و تصمیم به خودکشی دارد ولی وقتی با تیغ رگ دستش را میزند و دارد نفسهای آخرش را میکشد تلفنش زنگ میخورد و صدای عشقش به گوشش میخورد ولی حیف که پشیمانی سودی ندارد...
دوباره سرم را برگرداندم،زنی چاق با قیافۀ نسبتا خشنش نظرم را جلب کرد...جان میداد برای خیالبافی...صورتش مثل نامادری های بدجنس مبمانست...از همانها که سیندرلا داشت...
لبم را گاز گرفتم...چشمم را چرخاندم و غافلگیر شدم...
مردی نگاهش روی من بود...لحظهای که نگاهم به نگاهش خورد،چشمش را چرخاند و نگاهش را از من گرفت طوری که شک کردم واقعا داشته مرا نگاه میکرده یا نه...
خجالت کشیدم.فکر کنم وقتیکه داشتم به این و آن چشم میدوختم مچم را گرفته بود.سرم را به زیر انداختم و سعی کردم دیگر به جایی نگاه نکنم.
اما فقط سعی کردم و کاملا بینتیجه!نتیجهاش این شد که چند لحظه بعد دوباره سرم را بلند کنم تا به اطرافم نگاهکی بیاندازم...ولی دوباره آن نگاه مرا برانداز میکرد
آه...مثل اینکه آن روز از آن خبرهای همیشگی نبود...دوباره از پنجره بیرون را نگاه کردم.با خودم فکر کردم:
"تا ابد قیافش یادم میمونه!با اون نگاهش!"
نزدیک مقصدم رسیده بودم.با فکر پیاده روی عذاب آور باقی مسیر از ون پیاده شدم.
چه جالب..آن مرد هم پیاده شد.
"البته زیادم جالب نیس!خوب خیلیای دیگه هم پیاده شدن بابا!!!!"
سعی کردم بیخیال شوم...به فکر همیشگی فرو رفتم...اینکه امروز دیگر وسایل خانه را کامل بچینم و کم و کسری هایش را جبران کنم و یک آگهی بنویسم برای پیدا کردن همخانۀ دانشجو...خانه را تازه گرفته بودم و هنوز همخانه نداشتم و این یک خوبی داشت،آن هم اینکه میتوانستم کل خانه را به سلیقۀ خودم بچینم...کلا از این کار خوشم می آمد.
چقدر راه کش میآمد...انگاری از مسیر هر روزه بیشتر شده بود..کلافه مسیر را طی میکردم.تا اینکه به کوچه رسیدم...ذوق کردم و کلید را درآوردم و با لذت قدم هایم را تند کردم...یک خواب راحت میخواستم و یک فنجان چایی.
به در خانه که رسیدم متوجه چیزی شدم...سرچرخاندم و با تعجب همان مرد را دیدم که داشت وارد آپارتمان روبرویی میشد!او هم متوجه شده بود و داشت پنهانی میخندید،به خیالش که من نفهمیده بودم...
لبخند کجی زدم و فکر کردم:
"مث اینکه قراره یه عالمه غافلگیر بشم"
کلید انداختم و وارد خانه شدم...با کلی خیالپردازی های جالب که کلی وقت داشتند تا به حقیقتی شیرین تبدیل شوند.
پایان
آخر عاقبت این دوتا هم معلوم نیست:)) باقی به عهدۀ خوانندگان گرام میباشد:))
داشتم با خودم می گفتم حتماً این یارو داشته برا این دختره تو ذهنش داستان میسازه
این داستانتو بیشتر دوست داشتم
باید پیشرفت میکنی
وقت بیشتری از روزتو واسه موضوع داستانات بذار که زیاد شبیه هم نباشن