گلبــــــــــــــــانو بـلاگ

وبلاگ کوشولوی داستان نویسی من

گلبــــــــــــــــانو بـلاگ

وبلاگ کوشولوی داستان نویسی من

داستان شمارۀ 2

پرندۀ خیال


وای که چه روز خسته‏ کننده‏ای بود...تاکسی گرفته بودم و داشتم به خانه برمی‏گشتم.همین‏طور که از شیشۀ ماشین به بیرون نگاه می‏کردم افکارم حول آن روز می‏چرخیدند.3 تا کلاس را گذرانده بودم،سر هر کلاس کلی هم خنگ بازی درآورده بودم.یکیشان هم امتحان گرفته بود و من نتوانسته بودم آنطور که باید جواب سؤال‏ها را بنویسم.

آه کشیدم و سعی کردم فکر امتحان تأسف‏بارم را از سرم بیرون کنم.برای این منظور به سرگرمی مورد علاقه‏ام یعنی نگاه کردن به آدمها مشغول شدم.

همیشه این کار را می‏کردم.کلا خیلی جالب بود که بهشان نگاه کنم و برایشان داستان بسازم.حتما اگر از داستان‏هایی که من برایشان می‏ساختم باخبر می‏شدند،وحشت زده خشکشان می‏زد...سرم را چرخاندم داخل ون...

دخترکی ریزنقش با رنگ و رویی پریده نظرم را جلب کرد...با خودم فکر کردم:

"بهش میاد شکست عشقی خورده باشه"

فوری داستانش در ذهنم درخشید:شکست عشقی باعث نا امیدی اش شده و تصمیم به خودکشی دارد ولی وقتی با تیغ رگ دستش را می‏زند و دارد نفسهای آخرش را می‏کشد تلفنش زنگ می‏خورد و صدای عشقش به گوشش می‏خورد ولی حیف که پشیمانی سودی ندارد...

دوباره سرم را برگرداندم،زنی چاق با قیافۀ نسبتا خشنش نظرم را جلب کرد...جان می‏داد برای خیالبافی...صورتش مثل نامادری های بدجنس مبمانست...از همان‏ها که سیندرلا داشت...

لبم را گاز گرفتم...چشمم را چرخاندم و غافلگیر شدم...

مردی نگاهش روی من بود...لحظه‏ای که نگاهم به نگاهش خورد،چشمش را چرخاند و نگاهش را از من گرفت طوری که شک کردم واقعا داشته مرا نگاه می‏کرده یا نه...

خجالت کشیدم.فکر کنم وقتیکه داشتم به این و آن چشم می‌‏دوختم مچم را گرفته بود.سرم را به زیر انداختم و سعی کردم دیگر به جایی نگاه نکنم.

اما فقط سعی کردم و کاملا بی‏نتیجه!نتیجه‏اش این شد که چند لحظه بعد دوباره سرم را بلند کنم تا به اطرافم نگاهکی بیاندازم...ولی دوباره آن نگاه مرا برانداز میکرد

آه...مثل اینکه آن روز از آن خبرهای همیشگی نبود...دوباره از پنجره بیرون را نگاه کردم.با خودم فکر کردم:

"تا ابد قیافش یادم می‏مونه!با اون نگاهش!"

نزدیک مقصدم رسیده بودم.با فکر پیاده روی عذاب آور باقی مسیر از ون پیاده شدم.

چه جالب..آن مرد هم پیاده شد.

"البته زیادم جالب نیس!خوب خیلیای دیگه هم پیاده شدن بابا!!!!"

سعی کردم بیخیال شوم...به فکر همیشگی فرو رفتم...اینکه امروز دیگر وسایل خانه را کامل بچینم و کم و کسری هایش را جبران کنم و یک آگهی بنویسم برای پیدا کردن هم‏خانۀ دانشجو...خانه را تازه گرفته بودم و هنوز همخانه نداشتم و این یک خوبی داشت،آن هم اینکه می‏توانستم کل خانه را به سلیقۀ خودم بچینم...کلا از این کار خوشم می آمد.

چقدر راه کش می‏آمد...انگاری از مسیر هر روزه بیشتر شده بود..کلافه مسیر را طی می‏کردم.تا اینکه به کوچه رسیدم...ذوق کردم و کلید را درآوردم و با لذت قدم هایم را تند کردم...یک خواب راحت می‏خواستم و یک فنجان چایی.

به در خانه که رسیدم متوجه چیزی شدم...سرچرخاندم و با تعجب همان مرد را دیدم که داشت وارد آپارتمان روبرویی می‏شد!او هم متوجه شده بود و داشت پنهانی می‏خندید،به خیالش که من نفهمیده بودم...

لبخند کجی زدم و فکر کردم:

"مث اینکه قراره یه عالمه غافلگیر بشم"

کلید انداختم و وارد خانه شدم...با کلی خیال‏پردازی های جالب که کلی وقت داشتند تا به حقیقتی شیرین تبدیل شوند.

                   

                                                                                                    پایان

آخر عاقبت این دوتا هم معلوم نیست:)) باقی به عهدۀ خوانندگان گرام می‏باشد:))

نظرات 2 + ارسال نظر
juje korki 1391/01/28 ساعت 01:12 ق.ظ

داشتم با خودم می گفتم حتماً این یارو داشته برا این دختره تو ذهنش داستان میسازه

titi 1391/02/01 ساعت 10:22 ب.ظ

این داستانتو بیشتر دوست داشتم
باید پیشرفت میکنی
وقت بیشتری از روزتو واسه موضوع داستانات بذار که زیاد شبیه هم نباشن

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد